اهورا اهورا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

اهورا نبض زندگی

بعد از ۶ سال نوشتن ...

باران

دلم گرفته... مثل روزهای بارونی... زمستان را دوست دارم، روزهای گرفته و بارانی اش را... پنجره را باز می کنم ، باتموم وجود نفس می کشم تا عطر خوشش مستم کند . عاشق بارانم، عاشق زیبائی هایش. وقتی می آید وقتی به گونه هایم برخورد می کند، حسی دوباره دارم... حسی قشنگ، شکفتن، دوباره بودن، زیستن... به من روح می دهد... اصلا مرا به اوج آسمان ها می برد. دوست دارم چترم را ببندم و صورتم را رو به آسمان کنم تا باران با تمام وسعتش وآهنگ دیوانه کننده اش به صورتم ضربه بزند ومن به یاد روزهای سرد و به یاد ماندنی ام بیفتم. آه نمی دانم کجای این صفحه قرار گرفته ام... آیا کسی به فکرم هست...؟ نکند یه وقت از لبه این صفحه سقوط کنم... باتمام وجود نفس می ...
24 دی 1391

یه خاطره از اخرین روز بارداریم

اهورای گلم شیطونک من روزهای ا بارداری خیلی سختی رو گذروندم نفس مامان تو این قدر نمک داشتی که مامانی از هفته هشت بارداری فشار خون بالا داشتم اونم چه قدر متغیر عزیزم خیلی سختی کشیدم همش نگرانت بودم روزی  ده بار فشارم رو چک میکردم روزهای اخر اگه لحظهای تکون نمیخوردی میخواستم از ترس بمیرم قرار بود نیمه شعبان دنیا بیایی اما روز دهم تیر بعد از ظهر به بابایی گفتم من خیلی نگرانم پاشو بریم دکتر بابا هم که همیشه با دکتر مخالف و میگه که من وسواس دارم خلاصه به سختی راضیش کردم و راهی شدیم خانم دکتر تا فشارم رو گرفت و صدای قلب کوچیک تو رو گوش کرد گفت فردا بیا واسه سزارین از خوشحالی داتم بال در میاوردم قلبم تند تند میزدسوار ماشین که شدم به بابا گف...
23 دی 1391

اهورا و پسر عموی گلش هخامنش

       اهورا جون هخامنش ١٠ سال از شمابزرگتر پسر عموی بزرگ شما است و شما خیلی دوستش داری همش سر به سرت میزاره و شما براش بلند بلند میخندی  عمو محسن و خاله مریم هم شما رو خیلی دوست دارن  امیدوارم همیشه با هخامنش دوست باشی واونم مراقب شما وانوشا باشه چون فسقلی هستین ...
20 دی 1391

اهورا سینه خز میره هووووووووووووووووورا

نازنینم چند روز بود خیلی تلاش میکردی که بخزی اما نمیشد و دنده عقب میرفتی تا اینکه دیروز بعد از ظهر موفق شدییییییییییییییییییییی افرین بر گل پسرم راستی چند شب پیش عمو مجید اینا اومدن خونمون اول اینکه خیلی رابطه خوبی با خاله سارا داری و وقتی شما لم میدادی خاله تشویقت میکرد شما هم همش تکرار میکردی در ضمن عمویی و انوشا رو هم خیلی دوست داری                                                    &nbs...
20 دی 1391

یه خبر خوب

پسرکم روزهای جمعه خیلی دل مامان میگیره امروز هم مثل همه جمعه ها دلگیر بودم که خبر قبول شدن بابایی برای فوق لیسانس خیییییییییییلی خوشحالم کرد خدا رو شکر اما امروز شما خییلی کم اشتها و غر غرو بودی فکر کنم مرواریدات تو راهن عزیز مادر ...
15 دی 1391